گیرمو موردیلو در ۸۶ سالگی درگذشته است.

بدون‌شک موردیلو از برجسته‌ترین کاریکاتوریست‌های زمان ما بود. آثار این هنرمند به دلیل کیفیت خاصشان در تمام دنیا علاقمندان بسیاری داشته است. گیرمو موردیلو در چهارم اوت ۱۹۳۲‌ در شهر بوئنس آیرس آرژانتین دیده به جهان گشود.

عرصه فعالیتهای موردیلو تنها به کار در مجلات و چاپ کتاب خلاصه نمی‌شود و آثار او به شکل تقویم، کارت‌پستالهای فکاهی، عروسک و اسباب‌بازی برای کودکان، نقاشی و انیمیشن نیز ظاهر می‌شوند. موردیلو جوایز بسیاری از نمایشگاههای معتبر دنیا را نیز از آن خود کرده بود که از آن جمله می‌توان به مدال نقره تولنتینو ایتالیا (۱۹۶۷‌). جایزه اول بولونیا ایتالیا (۱۹۷۰)، مدال نقره ساریو و بوسنی (۱۹۷۲)، جایزه ققنوس آرژانتین (۱۹۷۴)، جایزه اول ناکوموری توکیو (۱۹۷۷) برای آلبوم «کابوی دیوانه» و…اشاره کرد.

موردیلو مصاحبه‌ای در سال ۱۹۸۸ با نشریه اپروپو (APROPOS) در گابروو بلغارستان و مصاحبه دیگری با نشریه اولیس ۲۰۰۰(۲۰۰۰ (ULISSE) در سال ۱۹۹۵ داشته است که برای روشن شدن وضعیت هنری و فکری او، برای علاقمندان به آثارش جالب خواهد بود.

 مصاحبه با نشریه اپروپو:

ابتدا تقدم با مقدمه است! کجا و چطور متولی شده‌اید؟

من هم مثل همه مردم متولد شده ام و فکر می‌کنم که هستم پس…

دقیقا منظورمان این نبود که چگونه متولد شده‌اید، بلکه دنبال تاریخ تولد شما هستیم.

شروع خنده‌داری بود، ببخشید. من در بوئنس آیرس، پایتخت کشور آرژانتین، در چهارم اوت ۱۹۳۲ متولد شدم، یعنی درست در همان سال و همان ماهی که سمپه، کینو، زیارلد و وسولاس به دنیا آمده‌اند. وانگهی سمپه و کینو دقیقا همان‌روزی که من متولد شده‌ام، به دنیا آمده‌اند، یکی در شهر برد و فرانسه و دیگری در شهر ماندوزای آرژانتین.

پس همگی شما یک کلوپ را تشکیل داده‌اید؟

نه، درواقع در آن ماه در آسمان ستارگان دنباله‌دار به منظور خاصی باهم دیدار داشتند، ستارگانی که نسبتا در زمینه فکاهی و طنز کار کرده بودند!

 چه چیزی سبب شد که به کاریکاتور یا طنز و فکاهی روی آورید؟

دقیقا نمی‌دانم و خاطره مشخصی را در این مورد به یاد نمی‌آورم. درمورد آنچه که به طراحی مربوط می‌شود، باید بگویم طراحی جزء سرشت یک هنرمند است-درباره طنز صحبت نمی‌کنم-درست مثل یک گروه کرموزوم نه کمتر و نه بیشتر…مثلا چگونه ممکن است بتوانید فردی را که مانند همه مردم است، را وادار کنید که تمام روز خود را از سن ۳ یا ۴ سالگی به طراحی اختصاص دهد. به‌نظر من این مسئله باید از سرشت درونی انسان سرچشمه بگیرد. طراحی برای من به منزله نوعی بیماری است که تمام وجودم را فرا گرفته و دیگر نمی‌توانم نسبت به معالجه آن امیدی داشته باشم! بله، طراحی یک کرموزوم، یک بیماری و یا یک جنون ساده است.

آیا می‌دانید که خوانندگان اپرا به سبب یک ناهنجاری ساده در صدایشان قدم در این راه می‌گذراند؟

بله، شاید این امر برای هنرمندان دیگر نیز صادق باشد، اما در مورد من اینطور نیست. درواقع هر کسی می‌تواند آواز بخواند، هرکسی می‌تواند نقاشی کند، اما استعداد واقعی و فطری در وجود همگان نیست.

وقتی بچه بودم، همه اوقاتم را بعد از مدرسه صرف بازی فوتبال در خیابان یا طراحی می‌کردم بعدها که متوجه شدم تا چه حد به طراحی علاقمندم، رفته‌رفته در من حالت بیماری نسبت به این کار پیدا شد و طراحی درست مانند سرطانی به‌تدریج همه اعضای وجودم را دربر گرفت.

درمورد طنز و فکاهی چطور، آیا به همین صورت بوده است؟

این موضوع دیگری است و در واقع می‌توان گفت نگرش طنزآمیز به یک تحول تدریجی نیاز دارد. در این‌باره ابتدا باید پرسید آیا طنز آموختنی است. هم می‌توان گفت بله و هم نه، یعنی غیراز اینکه باید این مسئله جزء سرشت هر فرد باشد، در اثر تجربه و موفقیت در امور و یافتن احساسات لازم هم می‌توان آن را آموخت و کامل کرد.

همه کودکان خوشمزگی هایی دارند و کارهایشان با نوعی طنز همراه است، پس با این حساب یک استعداد عمومی در همگان در این مورد وجود دارد؟

کودکان یک احساس عاطفی و نسبتا غم‌انگیز نسبت به چیزها دارند و فکر می‌کنند همه چیز ظالمانه است، مفهوم طنز و خوشمزگی در بزرگسالان و کودکان کاملا باهم متفاوت است. با این حال، بیشتر بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شوند حال غمگین‌تری پیدا می‌کنند. خود من تا ۲۰‌ سالگی فرد بسیار غمگینی بودم. آنگاه متوجه این نکته شدم که غمگین بودن برای همیشه خود بسیار غم‌انگیز است! و سبب به هدر رفتن عمر می‌شود. زندگی دارای جنبه‌های بسیار دل‌انگیز و شاد هم هست، هنگامی که به این نکته معتقد شویم، از افکار و عقاید سیاه و غم‌انگیز استقبال نمی‌کنیم. اگر همواره در ناامیدی مطلق به سر بریم، عمر خود را بی‌جهت از دست داده‌ایم. شوخی و حرفهای خنده‌آور سبب سرگرمی من است و برایم امکان و ارتباط با دیگران را فراهم می‌سازد. نمی‌خواهم در این مورد برخورد ساده‌ای داشته باشم. اما شوخی برایم به منزله یک زبان است و ترسیم اشکال درواقع نوعی نگارش به این زبان است، نگارشی بی‌کلمات…

 گفتید در ۲۰ سالگی متوجه شدید که نباید غمگین بود؟

مانند بقیه من نیز یک پسر بچه غمگین بودم، اما همیشه دوست داشتم که به مردم بنگرم. وقتی به‌طور گروهی با بچه‌ها بازی می‌کردم، دوستانم نمی‌فهمیدند که آنقدر دوست دارم آنها را هنگام بازی تماشا کنم، دوست ندارم شخصا بازی کنم، البته به جز فوتبال که همیشه دوست داشتم بازی کنم.

در چه زمانی طرحهای شما دارای طنز و چیزهای خنده‌دار شد؟

در واقع از ابتدا همینطور بود. من همانطور که امروز کار می‌کنم، در آغاز هم به همین شکل کار می‌کردم و گاه یک اثر غیرمنتظره طنزآمیز می‌ساختم. می‌دانید که پیش‌از آنکه چنین کارهای طنزآمیز غیرمنتظره‌ای داشته باشم، در زمینه کاریکاتور دنباله‌رو و نقاشی متحرک فعالیت می‌کردم، علاوه‌بر اینها در زمینه کارهای تبلیغاتی و کارت‌پستالهای خنده‌دار نیز همکاری داشتم. البته این امور خود شکلی از کارهای طنز و خنده‌آور به‌شمار می‌رفت، ولی نه به طریقی که امروزه انجام می‌دهم وقتی که جوان بودم، برای کتابهایی نقاشی می‌کشیدم، تا ۱۸ سالگی ۴ کتاب را برای کودکان نقاشی کردم.

در چه زمانی طراحی جزء حرفه شما محسوب شد؟

در ۱۵ سالگی، موفق شده‌ام از راه طراحی کسب درآمد کنم و تا ۲۳ سالگی به کاریکاتور دنباله دار پرداختم. سپس ۵ سال به پرو رفتم تا به کارهای تبلیغاتی بپردازم. نقاشی متحرک را از ۱۲ یا ۱۳ سالگی شروع کرده بودم و در ۲۰ سالگی یک استودیو شخصی داشتم و با همکاران خود آثاری را برای تلویزیون یا سینما می‌ساختیم.

پس از ۵ سالگی که در پرو بودید، چه کارهایی را انجام دادید؟

به نیویورک رفتم و برای یک سال در استودیو پاراموند مشغول کار شدم و در ساختن فیلمهای Popeye همکاری کردم. در پایان یک سال در استودیو انیمیشن را برای کار در استودیو تهیه کارتهای فکاهی ترک کردم (صنعتی که در آمریکا و انگلستان نوپا بود) پس از دو سال کار در آنجا،۱۹ سپتامبر ۱۹۶۳‌ در یک شب بارانی وارد پاریس شدم، درحالی که یک کلمه فرانسه نمی‌دانستم و کسی را در آنجا نمی‌شناختم ۲۴٫ ساعت بعد در یک مؤسسه (Mic Mak) که کارتهای طنزآمیز و فکاهی تهیه می‌کرد ‌ مشغول کار شدم.

 

 

به اشتراک بگذارید:

security code